برای تو . . .
تو آری تو خبر از وسعت تنهایی قلبم داری؟
خبرت هست که دل بار غمش سنگین است...
خبرت هست که بغض جای نمووش گلوی من است؟!
من به اندازه ی زیبایی چشمان تو تنها...
و تو به اندازه ی تنهایی من در خود غرق...
راستی..گفته بودم که تو به اندازه ی باران خدا زیبایی؟!
من دلم می خواهد تا سحر چشم به راه تو بنشینم اینجا...
و تو چه دوری از من...
و من از حسرت بودن با تو...هی دلم می گیرد..هی دلم می شکند
و چه درگیر است عقل...عقل من درگیر است..که چرا دوست، دلم می شکند..که چرا عشق فراریست از
من...
اگر میشد..که فقط یک دم...آری فقط یک دم جای خدا بودم..
غم را از قلب تو به یک چشم زدن نهان می کردم...
و چقدر یک لحظه دلم خواست که فقط یک دم جای خدا می بودم...
و تو را شادترین نوع بشر می ساختم...و تو از
لبخند پر.... و من از
شادی تو شاداب تر از قبل.. ..