حالا که بحث نمایشگاه کتابه گفتم یه خاطره از پارسال تعریف کنم.
پارسال که نمایشگاه کتاب شروع شد من از روز اول گفتم می خوام برم اما پدر محترم که سر کار میرفت و بعد خسته بود بردار محترم هم که براشون افت داشت با من بیان .مادر هم که حوصلشو نداشت.روز اخر که شد من به مامان محترم گفتم:((اینکه من انقدر دوست دارم برم به خاطر خودتونه که از بچگی برام کتاب خردین و من کتاب دوست دارم و...))اخرش انقدر گفتم که روز اخر که از بد شانسی گرم ترین روز بود من با مامانم وبا دوستم روانه نمایشگاه کتاب شدیموبعد از کلی خرید و غذا خوردن رفتیم به مترو که برگردیم خونه اما این دوست ما که عادت به شلوغی وهوای الوده و اینجور چیزا نداشت تومترو حالش به هم خود و گلاب به روتون...بقیشو خودتون می دونیدو در این هنگام مسئول نظافت مترو اومد و کم مونده بود که کتکمون هم بزنه ما سوار مترو شدیم . البته تنها خانواده ای که دچار مشکل شده بود ما نبودیم بلکه همه این جور خسارت ها رو دیده بودن یکی پادرد داشت یکی مثل دوست من بود ویکی خواب
.اخرش ارتش شکست خورده ی ما به خانه رسید و شام خوردیم بعد دوستم رفت خونشون.
حالا هم من می خوام دوباره مثل پارسال برم نمایشگاه البته امسال فکر نکنم مامان محترن دوباره راضی بشه
بهار بیا ببرمت!
هر جور شده مامانمو راضی می کنم ببرتم.من تو راضی کردن استادم هر وقت مامانم به ارشیا اجازه نمیداد ارشیا منو واسطه میکرد مامانم دیروز گفت اصلا امروز گفت شاید
فردا میگه حتما"
اره
میای همو بلینکیم؟!!!!!!!!!
البته من لینکت کردم شما هم منو بلینک