هر چقدر که بخواهی

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست .

هر چقدر که بخواهی

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست .

حاضر جوابی

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود


رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی


افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را


می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!

 

 

روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسید


استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت


که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو


گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»




یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.یه تاکسی می گیره،وقتی به


محل می رسن،به راننده میگه اینجا منتظر باش تا من برگردم.راننده میگه


نمیشه ،چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.چرچیل از


این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده .راننده میگه: گور



بابای چرچیل ،هر وقت خواستی برگرد!





 

 

نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى


کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده


بود) - روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه


وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر


مى‌ریختم.


چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من



هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش





 

 

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر


رو داشته رد می شده که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می


رسه بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن رقیبه می گه من هیچوقت


خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه چرچیل در حالیکه


خودش رو کج می کرده می گه ولی من این کار رو می کنم





 

مجلس عیش‌ حکومتى، وقتى چرچیل حسابى مست کرده بود؛ یکى از حضار،


که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ایش (فضولى براى سوژه


 تراشى) پیش او رفت که حالا دیگه حسابى پاتیل پاتیل شده بود، و در حالى


که چرچیل سرش رو پایین انداخته بود و در عالم مستى چیزهاى نامفهومى


زیر لب زمزمه مى‌کرد و مى‌خندید؛ گفت: آقاى چرچیل! (چرچیل سرش را بلند


نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچیل (خبرى از توجه


چرچیل نبود)


در شرایطى که صداش توجه دور و برى‌ها رو جلب



کرده بود، براى اینکه بیشتر ضایع نشه بلافاصله سرش



رو بالا گرفت و ادامه داد) شما مست هستید، شما



خیلى مست هستید، شما بى اندازه مست هستید،



شما به طور وحشتناکى مست هستید چرچیل سرش



رو بلند کرد در حالیکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن



و کشـــدار حرف مى‌زد) به چشمهاى خبرنگار خیره



شد و گفت:



خانم شما زشت هستید، شما خیلى زشت هستید،



شما بى اندازه زشت هستید، شما به طور وحشتناکى



زشت هستید! مستى من تا فردا صبح مى‌پره،




مى‌خوام ببینم تو چه غلطى مى‌کنى



نظرات 10 + ارسال نظر
باران یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:34 ب.ظ http://lover-mb.blogfa.com

خیلی بامزه بود.مخصوصا آخریش

اره اخریش خیلی خنده دار بود

♥ ... نگار... ♥ یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:58 ب.ظ http://www.negar70.mihanblog.com

اولیشو قبلا؛ خونده بودم...

ولی باقیش خیلی باحال بود...هه هه هه


راستی بهار جون آپــــــــــــــم...

ممنون
حتمن میام

فرشته یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:01 ب.ظ http://manomamaee.blogfa.com

آخرین داستان خیلی باحــــــــــــــــــال بود..

اره

کاوه یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:52 ب.ظ http://www.gongekhabdide.blogsky.com

جدا خسته نباشی...
بابا حق داشتی واسه جمع آوری این همه مطلب زیبا واقعا باید سحر خیز باشی..!!
موفق باشی ...

ممنون

شمام همینطور

میترای مهربون یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ب.ظ

سیلامممممممممممم
خوب بود عالی بود مرسیییییییی

سلام
خواهش میکنم

negar دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ق.ظ http://negol.blogfa.com

سلام دوست عزیز مطالبی که گذاشتی بسیار زیبا بود,خوشحال میشم اگه بهم سر بزنی

چشم ممنون

ساینا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:47 ب.ظ http://mynotes2.blogsky.com

سلام:همشونو دوست داشتم!
خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنید.

خوش حالم
حتمن

احسان دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:53 ب.ظ http://ehsanhp.blogsky.com/

چرچیل ته خنده بود!

خیلی

me-life دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:36 ب.ظ http://www.me-life.blogsky.com

زیبا بود ممنون بهار جان

خواهش میکنم

علی سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:38 ب.ظ

سلام دوست عزیز
خیلی زیبا بودند.ممنون


در مسابقه اسب‌دوانی یه نفر صد هزار دلار روی اسب شماره 28 شرط‏بندی کرد و اتفاقا برنده 500 هزار دلار شد.
مسئول برگزاری مسابقه از او پرسید: چطور این همه پول رو روی اسب شماره‌ 28 شرط‏بندی کردی؟
گفت: دیشب خواب دیدم که دائما جلوی چشمم یک عدد 6 و یک عدد 8 می‏آد.
مسئول برگزاری پرسید: 6 و 8 چه ربطی به 28 داره؟
یارو گفت: مگه شیش هشت تا 28 تا نمی‏شه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد