هر چقدر که بخواهی

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست .

هر چقدر که بخواهی

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست .

ده چیز که خداوند در مورد ان از تو سوال نمی کند!

۱-خداوند ازتو نخواهد پرسید که چه اوتوومبیلی سوار می شدی،بلکه ازتو خواهد پرسیدکه چند نفر را که وسیله نلقیه نداشتن به مقصد رساندی؟

2-خداوند از تو نخوا هد پرسید که زیر بنا ی خانه ات چند متر بود،بلکه از تو خواهد پرسید که که به چند نفر در خانه ات خوشامد گفتی؟

3-خداوند از تو نخواهد پرسید که در کمدت چند لباس داشتی،بلکه از تو خواهد پرسید که به چند نفر لباس پوشاندی؟

4-خداوند از تو نخواهد پرسید بالا ترین میزان حقوقت چقدر بود،بلکه از تو خواهد پرسید ایا سزاوار گرفتن ان بودی؟

5-خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود،بلکه از تو خواهد پرسید ایا ان را به بهترین نحو انجام دادی؟

6-خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی،بلکه از تو خواهد پرسید برای چند نفر دوست و رفیق بودی؟

7-خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می کردی،بلکه از تو خواهد پرسید با همسایگانت چگونه رفتار می کردی؟

8-خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود،بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟

9-خداوند از تو نخواهد پرسید چرا انقدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی،بلکه با مهربانی تو رابه جای دروازه جهنم به عمارت بهشتی خود خواهد برد.

10-خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی،بلکه خواهد پرسید ایا از خواندن ان برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می کردی؟

سلامتی

به سلامتی اونایی که هر چی شکستن، دل نشکستن
 
به سلامتی اون کسی که میدونه ولی همیشه ساکت می مونه
 
به سلامتی هر کس که درونش داره میسوزه اما ترجیح میده لبهاش و بدوزه
 
به سلامتی اون سوال هایی که پرسیده نمی شن ولی جوابشون بغض میشه تو دل آدم
 
به سلامتی اونیکه تو دردناکترین لحظه ها، سنگینیه سکوت رو تحمل کرد اما لب باز نکرد تا عشقش همونجوری که خوشه ، خوش بمونه
 
به سلامتی مدادهای مداد رنگی که تا آخرین ذزه وجودشون یه رنگ میمونن . . .
 
به سلامتی شب که زشتی های روزُ تو خودش محو میکنه...
 
به سلامتی همه مهره های تخته نرد که تا وقتی رفیقشون تو حبس حریفه, هیچکی به احترامش بازی نمیکنه.
 
امروز تو خیابون دست یه نفر یه قناری دیدم پرسیدم : فروشیه؟ گفت : نه ؛ رفیقمه ... به سلامتی همه اونایی که رفیقاشونو نمیفروشن
 
به سلامتی ایرانسل که به آدم میفهمونه که قبول کردن بعضی پیشنهادها فقط از اعتبار آدم کم میکنه....
 
به سلامتی رفیقی که دلتو می شکنه اما تو سکوت می کنی چون دوسش داری
 
به سلامتی سیم خاردار! که پشت و رو نداره
 
به سلامتی خدا که هر وقت باهاش گل یا پوچ بازی کنی برنده ای چون همیشه دو دستشم پره!!
 
به سلامتی اونایی که با هر وزش باد ، جهت عقایدشون تغییر نکرد و نمی کنه
 
به سلامتی دریا که ماهی گندیده هاشو دور نمیریزه...
 
به سلامتی اونی که از بس چشماش دنبال رنگ بود و رنگ دیده بود فکر کرد دل ما فرش و از روش رد شد.
 
سلامتی هرچی مرده ! که مرد بودن به جنسیت نیست به مرامه

فوری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ورود مواد مخدر جدید به نام پان پراگنام این ماده «پان پراگ»است و در بسته‌بندی زیبا و با عکس‌های هنرپیشه‌های هندی و پاکستانی به صورت آدامس، پاستیل و پودرهایی با طعم نعنا و خوشبو کننده دهان وارد کشور می‌شود. قیمت این ماده مخدر الان در مشهد 50 تومان تا 300 تومان میباشد. دلیلی که مصرف‌کنندگان «پان پراگ»ها را به سمت آن می‌کشد، احساس گرمی، سرخوشی موقت، سبکی سر، گیجی و شادی کاذب است. این ماده بسیار بسیار سرطان زا هم هست

مدرسه در نماز خانه(خاطره):

امروز زنگ اولو که بیکار بودیم و زنگ تفریحو که زدن کل کلاس شروع کردن به نوشتن مشق های عربی.وقتی هم که معلم می خواست بیاد سر کلاس یکی از بچه ها اومد سر کلاس و گفت که معلم مبارک کمر درد شدید داره و کلاس توی نماز خونه بر گزار می شه و قرار بود حداقل ۱۰ تا صندلی تک نفره بیارن که وقتی رفتم تو نماز خونه دیدم ۵ تا صندلی معمولیه که یکی از صندلی ها رو هم دوستم برام نگه داشته کسایی که جلو بودن که بیچاره ها با بد بختی داشتن عربی می نوشتن(معلم  هم از اون عاطفیا بود که داشت از عذاب وجدان می مرد)البته ما هم کمال استفاده رو از عواطفش بردیم و اون ته روی صندلی ها لم داده بودیمزنگ تفریح هم خب کفشم بند دار بود رفنتم سر صف (با چند تا از بچه های کلاس واسه خودمون استراحت می کردیم(از اونجایی که خیلی سر کلاس فعالیت داشتیم)وقتی بچه ها اومدن سر کلاس گفتنیارب  همتون منفی گذاشتن(ولی اصلا نمی ونستن منو دوستم هم تو نماز خونه بودیم)زنگ اخر هم باز با همون معلم دینی داشتیم که همه بچه ها خواب بودن بعد هم رفتیم خونه

صف نوشت:

امروز سر برنامه صبحگاهی یکی از بچه ها اومد یه بیت شعر رو خیلی با احساسو قشنگ بخونه و ژِست گرفت ولی به جای این که بگه:

یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور   کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

گفت:

یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور   کلبه احسان شود روزی گلستان غم مخور

(بچه های مدرسه من هم که دنبال شر می گردن)پشت سریم بلند گفت:احسان نه مصطفی

بعد اون هم کل مدرسه زدن زیر خنده

فوتبال

امروز همینجوری می خوام خبر های فوتبالی بذارم.

خب ملوان هم ۴ بر ۲ از استقلال برد دل استقلالیا بسوزه

منچستر یونایتد هم ۲ بر ۰ از نوچیر برد به مبارکی



این نیز بگذرد

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می.گوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می.آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم.ها را از مسافت دوری می.آوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری.ها پول می.گیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت.تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!

دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه.ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می.بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه.ای شده.ای، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می.خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می.دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می.بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد...!
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می.خواهی که باید بگذرد؟!!
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد