این است روزگار ما

نوشتنم نمیاد ..... همین

.

.

.

تکان نخور

روحم دارد در تو رسوب می کند

خاطراتت در من رسوخ

و من انحلال را به جان می خرم !!!


دیدن یا ندیدن

همیشه قبل از خواب وقتی بیداری نفس های آخرش رو میکشه ، فکر های نابی واسه نوشتن میاد تو سرم ! اما همانطور که بر همگان واضح ومبرهن است ، هوشیار شدن از حالت خواب و بیدار به شدت سخته ! همیشه تا آخرین لحظه ایی که خوابم ببره اون موضوع رو تو ذهنم نگه می دارم و همه ی زوایای پیدا و پنهان موضوع رو برای خودم تکرار می کنم ! بعضی وقتها اگه مغزم بیشتر از همیشه بیدار باشه ، شروع می کنم به جمله بندی و از قضا بعضی وقتها متن های ادبی نابی هم می شن که حسابی به خودم می چسبن ! اما حیف که توانی برای نوشتن تو همون لحظه نیست ، و وقتی صبح از خواب بیدار می شم و دفتر و قلم رو جلوی روم میزارم که فکرهام رو بنویسم در بهترین شرایط فقط موضوع یادم می یاد و در خیلی از مواقع مثل الان کلاً یادم میره موضوع فکرم چی بود ! 

همین که داشتم اینا رو می نوشتم به این نقطه رسیدم که " هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است " مثلاً وقتی می دونی چیزی رو نداری دیگه بهش فکر هم نمی کنی اما کافیه کمی از اون رو داشته باشی ! در واقع بین داشتن و نداشتن غوطه وری و ظاهراً اون چیز رو داری اما در واقع نداری ! ( چه پیچیده شد ) یعنی فکر میکنی داری اما نداری و این بدتر از نداشتن است ! 

مثلاً کسی که چشمهاش نمی بینه دیگه نمی بینه ! اما کسی که کمی ، فقط کمی نور می بینه ، فقط توهمی از دیدن داره و اینکه توهم دیدن داشته باشی خیلی بدتر از ندیدنه !  کسی که کمتر می بینه می فهمه که دیدن چقدر خوبه و اینه که اونو کلافه میکنه اما کسی که نمی بینه کلافه هم نمیشه !! 

حالا چی شد که موضوع به اینجا کشید خدا داند !!! 

گرگ ناقلا

امروز که داشتم می رفتم دانشگاه تو فکر این بودم که امروز حتماً وبلاگم رو آپ کنم ، همونطور که توی تاکسی نشسته بودم کاغذ و قلم در آوردم و شروع کردم به نوشتن .... از قضا نوشته ی بدی هم نشد ....
.
اما امروز اتفاقاتی برام افتاد که تصمیمم عوض شد ... این پست فقط یه درد دل عادیه و تمام !
هر کس که می خواد بهم بگه که رمز رو بهش بدم ....

ادامه نوشته

یک عاشقانه آرام

سکانس 1 :

سالهاست همدیگه رو دوست دارن ، از بچگی برای آینده شون نقشه ها کشیدن و به نظرشون الان زمان وصاله ، خانواده ها راضی و خوشحال و خودشون از همه خوشحال تر ... هر وقت که می بینیش فقط میگه " یعنی از من خوشبخت تر هم روی کره زمین هست " ! 

سکانس 2 :

یک سالی هست که درد داره و هی از این دکتر به اون دکتر مثل توپ فوتبال پاس داده میشه ! یک ماهه که آب پاکی رو ریختن رو دستش و گفتن که سرطان رحم داره و هرچه زودتر باید رحمش خارج بشه ... زندگی اش به یکباره تیره و تار شد ... همه ی احساس هاش در تضاد بودن ... حس مادر شدن مثل یه موج ساحل جلوی چشم هاش تبدیل به کف شد و رفت توی شن ها ... 

اما هنوز یه دل خوشی تو زندگی داشت ... که اگه نمی تونه بچه داشته باشه حداقل عشق داره و مثل کوه پشت سرشه ....

سکانس 3 :

خیلی راحت رفت ... فقط بخاطر بچه 


گربه

قبل نوشت 1 : عید همگی مبارک ... نوروزتان پیروز ....هر روزتان نوروز ...صد سال به این سال ها  ( با صدای فامیل دور بخونید ها )

قبل نوشت 2 : از اونجایی که چند وقته نمی دونم چرا اینقدر روی رفتار پدر مادر ها با بچه هاشون زوم کردم این پست هم به همین رفتار ها مربوط میشه ! 


زن و شوهر به شدت خوش تیپ و خوش قیافه ( البته مرد ِ خوش قیافه تر تر ) بودن ، اصلاً همین شد که ناخودآگاه نگاهشون کردم ، خیلی عاشقانه دست همدیگه رو گرفته بودن و راه می رفتن ، یه پسر بچه ی 3-4 ساله هم چند قدم جلوترشون در حال دویدن و شیطونی بود .

باباهه هی داد میزد : الان می افتی ...

الان افتادی هااا ...

داری می افتی !!! 

پسرک هم بی خیال ذوق می کرد و می دوید و اصلا به حرفای بابا جانش اعتنا نمی کرد. 

همون موقع داشتم به این فکر میکردم که کلاً سبک تربیتی ما ها همیشه به صورت نهی کردنه ! چرا به جای اینکه تشویقش کنه ثانیه به ثانیه بهش یادآوری میکنه که الان میوفتی ؟؟ 

جالبه که پدر محترم وقتی دید پسرش به حرفش اهمیت نمی ده به دم دستی ترین شیوه متوسل شد و 

گفت : ااااا ببین گربه هه رو ... چه کارای باحالی میکنه !! ( خب منم نا خودآگاه برمیگردم و میخوام گربه هه رو ببینم چه برسه به اون بچه ! ) 

خب از همین جاست که به راحتی به بچه دروغ میگیم ! وقتی برمیگرده و می بینه که باباهه دروغ گفته دفعه دوم دلیلی نداره به حرف پدره اعتماد کنه !

از اونجایی که اصلاً از رفتار زن و شوهر خوشم نیومده بود راه رفتنم رو تند تر کردم و ازشون رد شدم ....

چند ثانیه بعد صدای مرد ِ اومد و من ناخودآگاه برگشتم و عقب رو نگاه کردم ....

مرد ِ خورد زمین و پسرش خیره خیره نگاهش میکرد ....


پی نوشت 1 : 

یادتونه که لیست آرزوهای امسالم رو نوشتم که ؟؟؟ احتمالاً تا یکی دو روز آینده یکی از اون خواسته ها یه تیک میخوره ! 

پی نوشت 2 : برای اولین بار امسال سبزه گره زدم !!


دیالوگ :

من - دقت کردی من و تو چقدر شبیه همیم ؟؟

    -  اره خب ، لابد ویروس های مشترک داریم !!!


بعد نوشت : 

یکی از همکلاسی ها مسئولیت سردبیری یه ماه نامه رو بر عهده گرفته و قرار بود که با مدیر مسئول اون ماه نامه حرف بزنه تا من و دو تا دیگه از دوستام بریم و عضو هیئت تحریریه بشیم ! قرار بود جمعه ok رو بده که خدا رو شکر قبول کرد ... اما هنوز این مجله راه نیوفتاده  ، هنوز در حال عبور از مراحل مقدماتیه ! احتمالاً کار ما از دو سه ماه دیگه شروع میشه ! اما در هر حال خوشحالم چون کاریه که دوسش دارم :-)

پراکنده نوشت ( نوروزی )

1- شنیدین که میگن وقتی ساعتو نگاه می کنی اگه ساعت و دقیقه اش یکی باشه مثل 21:21 یا 22:22 ، یه نفر به یادته ؟؟ 

این روزا هر وقت می خوام ساعتو نگاه کنم . دقیقا زمانی رو می بینم که ساعت و دقیقه اش یکیه .

2- صاف تو چشمام نگاه میکنه و میگه : تو چرا اینقدر شلخته ایی ! با تعجب سرتا پامو برانداز میکنم و می گم چرا ؟ می فرمایند : چرا واسه عید هنوز ناخن هات رو مانیکور نکردی ؟؟؟؟!!!!

3- من زنانی میشناسم, مردتر از مرد و مردانی ,نامردتر از زن!!!

4- چرا اینقدر خیانت کردن برامون راحت شده ؟؟ بعد از ظهر در مورد دو نفر شنیدم که در غیاب همسرانشون .... فقط می تونم بگم متاسفم !

5- همیشه اول هر سال یه سری آرزوها دارم که دوست دارم تا سال نوی بعدی بهشون برسم ، که مسلماً خیلی هاشون رو فراموش میکنم ، و یا دیگه برام اهمیتی ندارن و یا بهشون می رسم بدون اینکه یادم بیاد آرزوم بوده ان ! اما امسال تصمیم گرفتم از جزئی ترین تا مهمترین چیزهایی رو که دوست دارم اتفاق بیفتن رو لیست کنم و هر چند وقت یک بار برم و جلوی بعضی هاشون رو تیک بزنم !! احساس می کنم اینطوری می تونم خودم شاهد رشد کردن خودم باشم ، که سحر الان چقدر با سحر چند ماه پیش فرق میکرد ، که چقدر ایده آل هام عوض شده و یا قیاس ممکن و ناممکن چقدر برام متفاوت شده ...

6- این روزها رو دوست دارم .... همیشه تو این روزها منتظر یه اتفاق خوبم .... این روزها رو دوست دارم

7- و باز گرمای ملایم و فرحبخش روزهای آفتابی بهار در باغ و راغ و کشتزارها به سبزه و گلها و درختان بشارت می دهد تا از خواب سنگین زمستانی بیدار شوند و روح تازه به خود بگیرند .... نوروزتان پیروز

پی نوشت : فردا داداشم از مکه میاد ...

زندگی

امروز یه خانمی زنگ زد به موبایلم با یه صدای خسته و داغون که میلرزید. میگفت شماره منو رو موبایل شوهرش پیدا کرده و پریروز با من!حرف زده.هرچی میگفتم خانم به خدا من نبودم اشتباه گرفتید باورش نمیشد.آخرش هم که قبول کرد گفت ترو خدا گوشی رو بده به اون خانمه که داره زندگیمو از هم می پاشه.قلبم درد گرفته بود.قسم خوردم که اشتباه گرفته.دلم براش کباب شده بود.صدای گریه بچه اش پشت خط می اومد.میدیدمش که پای تلفن نشسته کلافه .خونه بهم ریخته .بچه گرسنه ای که داره گریه میکنه و زنی که حس میکنه دنیا داره رو سرش خراب میشه و مردی که معلوم نیست کدوم گوریه.خدا میدونه که در اون لحظه ها از همه مردا متنفر شده بودم.روزخوبی بود یهو خراب شد.روزبدی شد.

پی نوشت 1 : از دوستانی که اینجا هستند معذرت میخوام. قضاوتم درباره آقایون منصفانه نبود ولی در اون لحظه نمیشد زیاد منصف بود.

پی نوشت 2 :راستی یکساعت بعد برام مسیج داد و معذرت خواهی کرد گفت یه شماره رو پس و پیش میگرفته بس که حالش بد بوده.الان من هم حالم خیلی بده

فیلم نوشت 2

اینجا بدون من – ۱۳۹۰


فیلم نوشت :

نویسندگان: بهرام توکلی (فیلمنامه) ، تنسی ویلیامز (نمایشنامه “باغ‌وحش شیشه‌ای”)
کارگردان: بهرام توکلی

خلاصه داستان: قصه خانواده‌ای را روایت می‌کند که پای دخترشان مشکل دارد و تمام دغدغه این خانواده رفع مشکل اوست، این خانواده سه نفره در آرزوی دستیابی به رویاهای خود هستند.

بازیگران:فاطمه معتمدآریا، صابر ابر، نگار جواهریان و پارسا پیروزفر

ژانر: درام

درجه فیلم: من شخصن به خاطر اینهمه تلخی داستان بهش درجه R رو می‌دم!
مدت زمان فیلم: حدود ۹۰ دقیقه
امتیاز خود من به این فیلم: ۸

من نوشت :

اول- نمایشنامه باغ‌وحش شیشه‌ای رو نخوندم، اما تعریفش رو از زبان رفقای اهل تئاتر شنیده بودم. اما اسم تنسی ویلیامز رو بسیار و بارها شنیده بودم. کیه که نویسنده نمایشنامه‌هایی مثل گربه روی شیروانی داغ یا اتوبوسی به نام هوس رو نشنیده باشه؟ به همین خاطر قبل از دیدن فیلم از یه چیز مطمئن بودم… داستان بی‌نقصی رو شاهد خواهم بود.
دوم- فاطمه معتمدآریا و پارسا پیروزفر توی عرصه بازیگری به اندازه‌ی کافی اسم‌های وسوسه‌کننده‌ای هستند… حالا صابر ابری که به تازگی هی داره بهتر و بهتر می‌شه هم بهشون اضافه می‌شه و نگار جواهریانی که آثار خوب و جوایز خوب‌تری رو توی کارنامه‌ش داره.
سوم- متاسفانه پرسه در مه ساخته‌ی قبلی بهرام توکلی رو ندیدم! اما برای منی که فیلم پابرهنه در بهشت رو حداقل 4-5 بار دیدم ، اسم بهرام توکلی یعنی یه فیلم خوب ...
چهارم- تلخ بود… سنگین بود… آزاردهنده بود… حقیقت بی‌رحم فقر و بیماری رو چنان تو صورت آدم می‌کوبید که مهم نبود اصل داستان مال کجا و کدوم کشور بوده، متاسفانه، زبون فقر و بدبختی همه جای دنیا، یکیه! فیلم به‌قدری خوش ساخت و روان بود که گذرش رو حس نمی‌کردی… تنها ایرادی که می‌تونم ازش بگیرم خوب درنیومدن نقطه عطف داشتان بود… جایی که باید بفهمی از اینجا به بعد چی شد و چی تغییر کرد! (حیف که وجدان اسپویلری دست و پای ما رو بسته!)
پنجم- بازی‌ها، عالی بود… اصلاً نمی‌تونم بگم از بین این ۴ تا بازیگر کدومشون بهتر بودن، چون هر ۴ نفر بقدری خوب توی نقش جا افتاده‌ن که به معنای واقعی باورشون می‌کنی.
آخر- به 2500 تومن پول می‌ارزید، خیلی بیشتر از این حرف‌ها هم می‌ارزید… دلم خوش شد که توی سینمای ایران هم می‌شه فیلم خوب دید!

دیگران نوشت :

(حاشیه‌های فیلم به نقل از کافه‌سینما)

- “اینجا بدون من” اقتباسی از نمایشنامه “باغ وحش شیشه‌ای” نوشته تنسی ویلیامز است.

- بهرام توکلی متولد ۱۳۵۵-تهران و دارای کارشناس ارشد سینما، پیش از این فیلم‌های “پابرهنه در بهشت” و “پرسه در مه” را کارگردانی کرده ‌است.

- «حسین کیانی» نمایشنامه‌ نویس و کارگردان مطرح تئاتر ایران هم در نگارش فیلمنامه با او همکاری می‌کند.

- تا روز‌های پایانی بر روی حضور «اینجا بدون من» در جشنواره شک و شبهه هایی وجود داشت.

- فیلمبرداری ۲۵ آبان ماه آغاز شده و تا اوایل بهمن هم ادامه داشت. تدوین همزمان هم توسط «بهرام دهقانی» انجام می‌گرفت.

- ساخت موسیقی فیلم را هم حامد ثابت بر عهده دارد. او با فیلم پرسه در مه مورد تمجید های بسیاری قرار گرفت و همچنان همکاریش با توکلی ادامه دار است.

- «اينجا بدون من»، در چهارمين جشنواره فيلم شهر، تنديس بهترين كارگرداني را براي بهرام توكلي و در پنجمين جشن منتقدان سينماي ايران، تنديس بهترين فيلمنامه براي بهرام توكلي و بهترين موسيقي متن را براي حامد ثابت به ارمغان آورد. اين فيلم، تاكنون  به بخش مسابقه ي جشنواره ي تائورمينا نيز راه يافته است.

بخشی از دیالوگ فیلم :

احسان (مونولوگ): کسایی که پشت سر هم یه فیلمو دو بار تماشا می کنن به نظر آدمای عجیبی میان اما این احساسیه که نمی شه به همه توضیحش داد. وقتی هنوز شخصیتای یه فیلم تو ذهنت زنده ان و دارن نفس می کشن می تونی روی پرده به چشماشون خیره بشی. می تونی باهاشون حرف بزنی. می تونی سرنوشتشونو تغییر بدی. اینطوری می تونی واقعیتو به شکل خواب و رویا بازسازی کنی. می تونی توی صندلی سینما فرو بری. لحظه ای که چراغا خاموش مي شن معجزه اتفاق می افته.درست تو لحظه ای که حس می کنی هیچ راهی برای فرار باقی نمونده مهم فقط اینه که با همه توانت بتونی ادامه بدی همه چی درست از همین جا شروع میشه...

پی نوشت : چند روزیه که این فیلم وارد شبکه نمایش خانگی شده ... پیشنهاد میدم حتماً ببینید

اندر احوالات این روزهای ما

 بنده اصولاً پدری دارم که با صدای راه رفتن مورچه هم از خواب بیدار میشه و بعد هم سردرد می گیره ، حالا فکرکنید منی که عادت دارم کل کارهای زندگی مو شب ها انجام بدم چه عذابی می کشم و چطوری تونستم تو این سالها خودمو با شرایط وقف بدم !!

چند وقتیه که احساس می کنم کم کم این حالت پدر محترم هم داره در من بوجود میاد ( البته به مراتب کمتر ) و مدتیه که خوابم سبک شده و با کوچکترین سرو صدایی از خواب بیدار می شم !!

حالا تصور کنید پدر عزیز من رو که همیشه وقتی از خواب بیدار میشه اولین حرفش به من جملاتی از قبیل :

دیشب نذاشتی بخوابم ها .... هی در یخچال رو باز و بسته می کنی که چی ؟ ..... صدای کامپیوترت تا صبح توی سرم بود .....

وقتی صبح از خواب بیدار میشه که بره سرکار ، کلاً کلمه ایی به نام مراعات رو از دایره لغاتش حذف میکنه و با انتهای سر و صدای ممکن میره دوش میگیره و بعد میشینه با همسر محترم اختلاط می کنه و در این فاصله هم تا می تونه در ها رو به هم میکوبه و خدا اون روز رو نیاره اگه مثلاً سشوار توی اتاق من باشه !! با هیجان هرچه تمام تر در اتاق رو باز میکنه و سشوار رو بر می داره و وقتی هم که من نگاهش میکنم یه لبخند ملیح میزنه و خیلی شیک میگه : بیدار شدی ؟ من تا جایی که میشد بی سر و صدا اومدم که بیدار نشی عزیزم !!!

پی نوشت :

امروز صبح باید می رفتم کلاس نقاشی اما وقتی از خواب بیدار شدم دیدم هیچ رقمه حسش نیست و به شدت خوابم میاد ... ده دقیقه بعد از اینکه سرم رو گذاشته بودم روی بالشت موبایلم زنگ خورد و دیدم معلم نقاشیه اس که بهم میگه امروز نیا کلاس باید برم جایی ..... اگه بدونید چه ذوقی کردم :-)

حس نوشت

معمولاً شنونده خوبی ام ... همیشه مشتاقانه به حرفهای دیگران گوش می دم مخصوصاً اگر فرد گوینده برام مهم باشه ... اگر موضوع مورد بحث برای گوینده هیجان انگیز باشه ، همیشه این هیجان رو توی بیان و رفتارم نشون میدم .... در مورد اتفاقات زندگی افرادی که برام مهمن پرس و جو میکنم و همیشه از حالشون با خبرم ... خوب یا بد نمی دونم .... اما در مورد خودم هم همین انتظار رو دارم که خیلی وقتها برعکسش برام اتفاق می افته ....

هفته گذشته تمام مدت در گیر یه همایش مهم و تخصصی در مورد محیط زیست بودم که یکی از برگزار کننده هاش بودم و کلی ازم وقت و انرژی گرفت .... توی این همایش خیلی ها با درجات علمی مختلف و با سن و سال های مختلف از تمام ایران شرکت کرده بودن .... تعریف از خود نباشه منم خیلی تو چشم بودم چون از طرفی هم سن و سالی نداشتم و از عوامل اجرایی همایش بودم هم اینکه دو تا مقاله برای ارائه داشتم .... یه آقای بسیار جنتلمنی از روز اول همایش هی دور و بر من می پلکید و منم دروغ نگم یکم حواسم بهش بود .... این آقا تو سن 27 سالگی یه لیسانس و دو تا فوق لیسانس و یک عدد دکتری داشت ( واقعاً اسم این آقا رو چی میشه گذاشت ؟؟؟ ) در ضمن سخنرانی اش رو هم به انگلیسی ارائه کرد ....

خلاصه اینکه ایشون هم به خاطر سنش و این همه درجات علمی و مقالات و ... خیلی تو چشم بود و تقریباً همه می شناختنش ...

بعد از اختتامیه اومد سراغم و ازم تشکر کرد و حدود یه ساعتی باهم صحبت کردیم و شماره هامون رو رد و بدل کردیم .....

بدون تعارف واسم مهم بود که از بین این همه آدم اومد سراغ من و کم هم نبودن افرادی که دور و برش بودن ... ولی برای من فقط این مهم بود که منو انتخاب کرده ... به هر حال کم آدمی نبود .... ولی اگر قرار باشه جدی بهش فکر کنم ، بنا به دلایلی ایده آل من نیست .....

دوست داشتم تمام مدت با شوق و ذوق در موردش حرف بزنم ... میدونم شاید یه احساس بچه گانه باشه اما دوست داشتم که در موردش بگم ... دوست داشتم که اونم مشتاقانه و مثل من هیجانزده گوش کنه و حرفهام رو دنبال کنه ... نه اینکه منی که حداقل 1-2 دو ساعت حرف برای گفتن داشتم ، تمام حرفهام تو 10 دقیقه خلاصه بشه ....

چقدر راحت میشه حالات روحی آدم ها رو عوض کرد ....

پی نوشت 1 : فقط در جهت پز دادن عرض میکنم که بنده در این همایش جایزه و تندیس هم گرفتم .... بزن دست قشنگه رو !!!! 

پی نوشت 2 :  نمردیم و توی حمام هم آبمیوه خوردیم ... چه حس شاهانه ایی میده !!!

بعد نوشت :

حمید هامون : تو میخوای من اونی باشم که واقعاً تو میخوای من باشم ؟ اگه من اونی باشم که تو میخوای ، پس دیگه من ، من نیست . یعنی من خودم نیستم . ...

بازگشت خودمان را اعلام می کنیم !!!!

جوگیریات نوشت :

1- اصلاً از همین جا اعلام می کنم من یه آدم جو گیرم .. یهو جو می گیرتم و یه چیزی رو قبول می کنم اما بعد توش می مونم !! آخه بگو دختر خوب نونت نبود ، آبت نبود ، ورزش کردنت چی بود ؟؟؟ حالا می خوای ورزش کنی جهنم ..... برو یه ورزش درست و حسابی انتخاب کن .... چه می دونم شطرنجی ، منچی ، مارپله ایی چیزی .... آخه هاکی هم شد ورزش ؟؟؟؟

به جون شما نباشه ، به جون خودم از وقتی میرم هاکی روزی نیست که جای تن و بدنم کوفته و کبود نباشه !!!! اینقدر با چوب و تنه ی این و اون کتک خوردم که توی خواب هم نمی دیدم یه روزی اینطوری سیاه و کبود بشم !!! .... حالا همه اینا یه طرف .... این هم تیمی های من که جوگیر تر .... رفتم یه باشگاهی ثبت نام کردم که از روز اول گذاشتن تو کاسمون که می خوایم شما رو تربیت کنیم برای تیم هاکی بانوان استان .... آخه من چیکار کنم ؟؟؟؟

2- وقتی میگم جو گیرم نگید نه ! فقط از یه آدم جو گیر بر میاد که در آن واحد تصمیم بگیره به همه ی کارهایی که این همه سال برنامه ریزی کرده انجام بده و انجام نداده ، رسیدگی کنه !!

تعریف از خود نباشه اصلاً نقاشی توی خون اینجانب وول می خوره ( یعنی جاریه !! ) از اون جایی که این نقاشی خونمان را سالها به خواب زمستانی فرو برده بودیم ، در یک اقدام متحیرالعقول و فقط با دیدن یه اثر هنری فوق العاده ، یهو نقاشی خونم بیدار شد و کشان کشان ما رو برد برای ثبت نام کلاس نقاشی !

حالا یه روز میرم نقاشی ، یه روز هاکی !

از یه طرف میریم کتک می خوریم بعد میایم باید بشینیم نقاشی بکشیم برای استاد محترم وگرنه فرداش باید از اون یکی هم کتک بخوریم !!!

3- یه خبر جالب : فکر می کنم هیچ بنی بشری در حال حاضر شانس برادر ما رو نداره ! برادر محترم بنده توی قرعه کشی سفر حج دانش آموزی برنده شده و تا یک هفته دیگه میره مکه !!!! به همین راحتی ، به همین خوشمزه گی ! 

4- به سلامتی و میمنت امتحان ها هم تموم شدن و رفتیم توی استراحت تا تیر ماه !!!!

فقط مشکل اینجاست که برای اولین بار توی عمرم رکورد زدم و با نمره 11.93 یه درس رو افتادم !!!

اعتراف نوشت :

من رسماً اعتراف می کنم که سحر هستم یه مسافر .... یه مدت بود به شدت به دیدن سریال های آمریکایی معتاد شده بودم و هر شب تا صبح کامپیوتر عزیزم در حال دانلود بود و منم در حال سریال دیدن .... حالا گشت و گذار توی اینترنت هم که بماند ....

پست قبل رو که خاطرتون هست ؟؟؟ گفتم نمیام که بتونم درس بخونم .... انگار که خدا گفت بیا دخترم ، همچین بزارم تو کاسه ات که حسابی بشینی درس بخونی ، و به شکل شگفت انگیزی از فرداش کامپیوترم روشن نشد !!!! و از اون شگفت انگیز تر اینکه من تازه کامپیوترم رو درست کردم .... مثلاً خودم رو فرستادم بازپروری !!! این چند وقته فقط روزی یکی دوبار با لپ تاپ بابا رو کش می رفتم و یه سر به می زدم !!

ولی عجب بد دردیه بی کامپوتری ... خدا نصیب نکنه !

پراکنده نوشت ( تنبلی و تعطیلی )

1- از اونجایی که من کل دوره لیسانسم رو شب امتحانی پاس کردم ! امسال هم همین رویه رو

پیش گرفته بودم اما الان چند روزه به خودم اومدم و می بینم که نه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ! خلاصه که باید بشنیم عین چی درس بخونم این چند روزه وگرنه ....


2- بهم SMS داد و یه چند تا سوال درسی ازم پرسید و بعد شروع کرد به پرسیدن سوال های شخصی!

منم سرسری جواب دادم و سریع گفتم خداحافظ .... در کمال ناباوری بهم SMS داده که من خیلی از اخلاقت و زرنگی ات خوشم اومده میخوام باهاتون بیشتر آشنا بشم !

خیلی محترمانه بهش میگم ببخشید آقای... مثل اینکه سؤتفاهم پیش اومده ....

خودشو از تک و تا نمی اندازه و سریع میگه نه نه من متأهلم ! من به چشم خواهری گفتم ....

( متنفرم از این قسم مردها که وقتی تیرشون به سنگ میخوره سریع ورق رو بر میگردونن ... حداقل اینقدر جرات داشته باش و اعتراف کن به کاری که کردی )

3- نمی دونم چرا همه منو خواهر خودشون میدونن ! بابا من اگه برادر نخوام باید کی رو ببینم ؟؟؟


4- خیلی ناراحتم که نمی رسم بیام مطالب دوستای وبلاگی ام رو بخونم ! همگی به بزرگی خودتون ببخشید !

از اونجایی که مطمئنم که یه مدت نمی رسم اینجا رو به روز کنم برای یه ماه در اینجا رو تخته میکنم ! اما قول میدم که حتماً بیام و به همه سر بزنم ! قول شرف


مادربزرگ می شویم !

برادر محترم ما ، وقتی به دنیا اومد تا چند سال درگیر یه بیماری بود ! و از اونجایی که از قبل از تولدش پدر گرامی اسم ایشون رو سجاد انتخاب کرده بود و دقیقاً هم روز اربعین به دنیا اومد ، مامان ما هم نذر کرد که حال پسرش خوب بشه و اونم هر سال 5 روز روضه بزاره و روز آخر روضه هم آش امام سجاد ( شله قلمکار ) رو بپذره و نذری بده ! و هر سال هم سعی میکنه که یه طوری برنامه ریزی کنه که روضه نزدیک اربعین باشه ....

القصه اینکه ... تقریباً میتونم بگم که ما برای اولین بار توی خاندان این برنامه رو راه انداختیم و حالا تو این یکی دوسال گذشته تک و توک بودن کسایی که یک روز یا 3 روز روضه برگزار کردن ... اما امسال به طرز شگفت انگیزی اکثر فامیل روضه گذاشتن !!!!! و از اول محرم تا آخر صفر هر 3 روز یا 5 روز خونه یکی از فامیل برنامه هست ...

و از اونجایی که سالهاست ، همه ، هرسال خونه ما میان و سنگ تموم میزارن ، انتظار دارن که ما پای ثابت مجالسشون باشیم ....

خلاصه اینکه از اول محرم ، ما هر روز چادر چاقچور میکنیم و از این خونه به اون خونه در حال روضه رفتن می باشیم ...

و من فقط یاد مادر بزرگم می افتم که از اول محرم هر روز بعد از ظهر چادرش رو سرش میکرد و با دوستای مسجدی اش می رفت روضه و این برنامه هر بعد از ظهر بود تا انتهای صفر ....

و امسال جای خالی مادر بزرگم رو من دارم پر میکنم !!!

.

.

.

فردا یه روز تازه است.

از همین فردا شروع کن .

با جدیت شروع کن.

اما نه یه دقیقه صبر کن ببینم...

اه فردا که جمعه اس

جمعه هم تعطیله

بیخیال

بذار بمونه همون شنبه

 

پ.ن: اینه زندگیه ما...

فیلم نوشت 1

The Tourist – 2010


The Perfect Trip, The Perfect Trap
سفر عالی، تله ی عالی!

فیلم نوشت :

نویسنده و کارگردان: Florian Henckel von Donnersmarck

خلاصه داستان: فرانک، یک توریست آمریکایی که برای سفر به ونیز رفته، ناخواسته و توسط الیس، وارد جریانی می شه که توش پای یه عده گانگستر و اسکاتلندیارد وسطه!

بازیگران: Johnny Depp ، Angelina Jolie ، Paul Bettany ، Steven Berkoff

ژانر: اکشن، کمدی
درجه فیلم: PG-13 (به خاطر یه نموره صحنه های خشونت و فحش و فحش کاری!)
مدت زمان فیلم: ۱۰۳  دقیقه
امتیاز فیلم در imdb با ۱۴,۲۵۰ شرکت کننده: ۶
امتیاز خود من به این فیلم: فقط به خاطر گل روی جانی جان (!) همون ۶
اولین اکران: ۱۰ دسامبر ۲۰۱۰ – آمریکا
اطلاعات تکمیلی: http://www.imdb.com/title/tt1243957

من نوشت :

نمی تونم بگم از فیلم اصلاً خوشم نیومد… اگر کنار برفک تلویزیون هم عکس جانی دپ بذارن واسه من جذاب می شه!  اما کلیت فیلم دلنشین نبود!
به شخصیت ها و پردازش اتفاقات اینقدر کم رسیده بودن که آدم هیچ گونه همذات پنداری باهاشون نمی کرد! نمی دونم چرا تو نیمه اول فیلم وقایع اینقدر سریع و سرسری اتفاق می افتن… شاید بهترین اصطلاحی که بشه در توصیف این فیلم بکار برد، آبکی بود داستانشه! البته اقرار می کنم که یکی دوبار در طول فیلم آدم سورپرایز می شه، و پایانش واقعاً با چیزی که حدس می زدم فرق میکرد، اما در مقابل باقی نقاط ضعفش، اینها کافی نبود!
آنجلینا جولی که ظاهراً از رل زن خفنِ زبر و زرنگ و جاسوس مانند خوشش اومده و بعد از سالت، دوباره یه نقش این چنینی رو قبول کرده… اما از جانی دپ در عجبم که چرا؟! آخه چرا؟!!!! نه تنها سطح فیلم براش پائینه، بلکه بازیش هم تو این فیلم چنگی به دل نمی زنه! من موندم کسی که از بازی تو فیلم Finding Neverland پشیمونه، چطور به چنین پروژه ای بله می گه؟!
اما از غرغرهای من که بگذریم، فیلم گاهی آدم رو خوب می خندونه… یکی دو بار هم قشنگ غافلگیرت می کنه، و هیچی هیچی که نداشته باشه، آخرش می تونی لبخند بزنی بگی: ای! بدک نبود!… و من اعتراف می کنم آنجلینا تو این فیلم اینقدر کیف و کفش و لباسای خوشگل و جواهرات دلربا داره که بعنوان یه نمایش فشن هم می شه ازش استفاده برد… مخصوصاً اون گردنبند برلیانی که تو صحنه های پایان فیلم آنجلینا گردنشه، منو تقریباً به گریه انداخت! بسسسسسسکه خوشگل بود! 

دیگران نوشت :

- نقش فرانک رو اول قرار بود تام کروز بازی کنه. اما بعدش کروز، با سم ورتینگتون جایگزین شد و جانی دپ هم بعد از اینکه ورتینگتون از پروژه کناره گیری کرد، به جای اون اومد.

- نقش الیس هم قرار بود مال چارلیز ترون باشه.

- از اولین مراحل تکمیل پروژه، فیلم چندتا کارگردان عوض کرد! اول قرار بود کارگردانی کار به عهده Lasse Hallström باشه، ولی بدلیل مشکلات زمانبندی Bharat Nalluri جانشینش شد. اما اونهم بدلیل مشکلات پروژه، کار رو ترک کرد و Florian Henckel von Donnersmarck همزمان با آنجلینا جولی به پروژه اضافه شد. اما بدلیل تفاوت سلیقه، اون هم به همراه سم ورتینگتون رفت و اسامی زیادی از جمله Alfonso Cuarón برای کارگردانی مطرح شد… اما در نهایت خود Donnersmarck برگشت.

- آنجلینا جولی در مصاحبه ای با مجله وگ اعتراف کرد که دلیل قبول کردن این پروژه این بود که می دونست در مدت زمان خیلی کمی در ونیز فیلمبرداری می شه.

- جولی در طول فیلم ۱۲ لباس مختلف رو می پوشه که یکی از یکی خوشگل ترن!!

- تنها نهادی که به این فیلم روی خوش نشون داد HFPA یا همون Hollywood Foreign Press Association بود که هر سال برگزار کننده مراسم گلدن گلوبه و فیلم رو در سه رشته بهترین فیلم موزیکال/کمدی، بهترین بازیگر نقش اول مرد و بهترین بازیگر نقش اول زن نامزد کرد که خب مشخصاً جایزه ای نبرد! البته ریکی جرویس، مجری امسال مراسم گلدن گلوب هم از خجالتشون دراومد و با مسخرگی اعلام کرد تنها دلیلی که HFPA این فیلم رو نامزد کرده این بوده که دلشون می خواسته آنجلینا جولی و جانی دپ رو از نزدیک ببینن! و بعد ادامه داد: البته فقط هم همین نبوده ها! به مسئولان HFPA رشوه هم دادن که اگر فیلمشون رو نامزد کنن، می برنشون کنسرت شر!


توضیح نوشت :

تصمیم گرفتم از این به بعد هر فیلمی که میبینم اینجا در موردش بنویسم ! میدونم فیلم توریست برای خیلی ها قدیمیه اما خب من تازه دیشب دیدمش !!!

شب اول

 

اولين بوسه يادتان مي ماند . اولين آغوش هم . شب زفاف را نمي دانم اما

من شب اول قبرم خوب يادم هست . دستي آمد وپاهاي مرا گرفت . از زمين

بلندم كرد . لخت مادرزاد بودم و محيط دورم را كثافت لزجي پر كرده بود .

نوري شديد و كور كننده در همه جا به چشم مي خورد . ران هاي زني را

ديدم و دستان ترسناك زناني ديگررا .زندگي بيهوده ي پر گناهي داشته ام

لابد . هم چنان از زمين فاصله مي گرفتم . معلق بودم وناگهان همه چيز

ايستاد . زمان متوقف شد و ضربه ي محكمي را بر پشت خود احساس

كردم . گويي تازه راه نفسم باز شد و توانستم فرياد بكشم . با تمام قوا فرياد

كشيدم وگريستم . همه لبخند زدند . مرا در آغوش فرشته اي خواباندند و

گفتند : " مبارك است فرزندتان دختر است " و رودي از شير در دهانم جاري

شد ...

.

پی نوشت :

تولدمممممممممممم مبارک

زندگی

شعر نوشت :

گاهی عکسی را می سوزانیم ..

گاهی عکسی ما را می سوزاند ..

گاهی با دیدن یک عکس ساعت ها گریه می کنیم ..

گاهی هم سالها با یک عکس زندگی می کنیم …..

و این یعنی زندگی


نوستالوژی نوشت :

دبیرستانی بودم. صبح ها راننده ی لاغر با پیکان قهوه ای در سرمای گزنده ی شهر منتظرم بود.می گفتند دانشجوی حسابداریست و برای آوردن عروسش به خانه مجبور است راننده باشد. سلام بلند من را با صدائی خفه جواب می داد.هر روز صبح سر ساعت شش و نیم درب عقب ماشینش را باز می کردم و خواب آلود بر صندلی عقب گوشه ی راست ماشین کز می کردم و در خیابان های برف گرفته چرخ می زدیم تا به دبیرستان می رسیدیم. روزهای برفی پیش دانشگاهی ،بعضی خیابانها، بعضی خانه ها را با دقت نگاه می کردم . پلاک ها، درب ها، زنگ ها، آدم برفی های مانده از روزهای قبل....با خودم می گفتم این آخرین بار است که برف این شهر را می بینم. آخرین بار است....

دوباره من در همان جای همیشگی کز کرده ام. ماشین فرق کرده است. پژوی نقره ای جای پیکان قهوه ای را گرفته و راننده ی خالی بند و پر روی تهرانی جای راننده ی خجول و متین شهرستانی. من هم دیگر آن دخترک دبیرستانی نیستم هر چند هنوز هم پالتو و شلوارم خاکستریست و لچک سیاهی بر سرم. نگران چکمه هایم نیستم و جوراب رنگی که زیرشلوارم پوشیده ام. خانم مدیری هم نیست که من را از صف بیرون بکشد و برای لباسهایم آنقدرتذکر بدهد که فکر کنم آدم کثیفی هستم که جوراب سفید پوشیده ام. خیلی چیزها فرق کرده ولی نگاهم مثل همان روزها خیابان را می بلعد.درب ها را،زنگ ها، نقش ابرها را در میانه ی دود.....


اندراحوالات نوشت !! :

سرما خوردم ...

حوصله ندارم ...

همش خوابم ...

درس نمی خونم ...

دیگه سحر از این هپلی تر سراغ دارید ؟؟؟


دیالوگ

من - چند وقته باید برم دندون عقلم رو جراحی کنم اما نمی رم !

تو - چرا ؟ می ترسی ؟

من - میخوام یکی باشه که بعدش براش ناز کنم و هی الکی گریه کنم و اون هی قربون صدقه ام بره و من هی

بیشتر گریه کنم !

تو - خیلی حیف شد ! خب پس احتمالاً از دردش میمیری !


شعر نوشت :

زن که باشی نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی

همیشه و هر لحظه

دست خودت نیست

زن که باشی آفریده می شوی برای عشق ورزیدن ...

برای نگاه های مهربانانه ..

برای بوسه های آتشین

زن که باشی تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را می طلبد

زن که باشی سرشاری از عاشقی های ناتمام

پر شده ایی از هر زیبایی

زن که باشی اما

دست خودت نیست

اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد

تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت

بی آنکه ذره ایی کم بگذاری


دست نوشته های فروغ فرخزاد

اندر احوالات سحر خیزی ما

ساعت 6 صبح :

پنجره رو باز میکنم ... وایی داره برف میاد ... اولین برف امسال ... یه نفس عمیق ... و سر زندگی ...

تصمیم می گیرم بعد از مدتها یه صبحانه حسابی برای خودم آماده کنم و بخورم اما الان گرسنه نیستم ... می رم تلویزیون رو روشن میکنم و هی کانال عوض می کنم ( یکی از دل مشغولی های زندگی ام همینه که کنترل دستم باشه و هی کانال عوض کنم )

ساعت 7 صبح :

میخوام برای خودم پنکک درست کنم ... مگه فقط خارجی ها بلدن از این صبحونه ها بخورن ؟

اما شیر نداریم ... از اونجایی که امروز آفتاب از طرف دیگه در اومده چادر چاقچور می کنم و میرم بیرون ...

کشف می کنم که هیچ کدوم از سوپری های محل این موقع صبح باز نیستن ! از آقا مرتضی رفتگر محل می پرسم که کی میان ؟ میگه دخترم دیگه همه مغازه ها لرد شدن ! زودتر از 9-10 مغازه ها رو باز نمی کنن !

بعد فکر میکنم ، خب اینم یه توفیق اجباری .. میرم یکم پیاده روی میکنم سر راه اگه سوپری دیدم شیر هم میخرم ...

ساعت 7:30 صبح :

شیر و آب پرتقال و شکلات صبحانه و نان سنگگ به دست خیابون رو گز میکنم ... سه تا دختر دبیرستانی با فاصله از من راه میرن ...

- وایییییییییی تو رو خدا ببین هنوز چه زنایی پیدا میشن ، کله صبح پاشده برای شوهرش نون تازه خریده

- تو اون مردتیکه ی بی شعور رو بگو که اینو مجبور کرده پاشه براش صبحونه درست کنه

- خب شاید خودش دلش میخواد ... شاید شوهرش رو خیلی دوست داره

- بازم از بس که بیچاره اس فکر می کنه که دلش میخواد .. از بس زدن تو سر ما زنا فکر میکنیم خدا ما رو کلفت آفریده ...

- ولی من بازم فکر میکنم عاشق شوهرشه که به خاطرش بیدار میشه و میره نون می خره 

- خب تو هم از قماش همین زنای عقب افتاده ایی ..

و من ...

غرق شادی ام ، که اگر عاشق نیستم ، چهره ی عاشقی دارم ... 

و خوشحالم که از قماش همین زنای عقب افتاده ام ...


پی نوشت :

دلم میخواد بازم بگم آخ جوننننننننننننننننن داره برف میاد ... اولین برف پاییزی مبارک

آغوش خدا

حالم خوبه .... خوشحالم .... طبق معمول هر شب دارم یه فیلم نگاه می کنم ! یه فیلم کمدی ... و از اونجایی که خوشحالم از اولین صحنه فیلم فقط می خندم ... ساعت 4 صبحه ... دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صدای خنده ام بیرون نره .... در اتاق یه دفعه باز میشه ... فقط دو تا چشم غضبناک میبینم و یه فریاد می شنوم که میگه ... بگیر بخواب دیگه ! بسه امشب هرچی خندیدی ....

اما من خوبم ... چند روزه که خوبم ... با اینکه هیچ اتفاق جدیدی تو زندگی ام نیفتاده اما احساس میکنم این روزهام روزهای خوبیه ... روزهایی که خودم و احساسم رو میشناسم ... که از خودم چی می خوام ... مثل یه بلوغ ذهنی !

و از روزی که درگیری های ذهنی ام شروع شده ، نشانه ها سر راهم قرار می گیرن ... هیچ وقت به نشانه ها توجه نکرده بودم اما حالا ... دقیقاً همین الان،ساعت 5 صبح بعد از دیدن یه فیلم کمدی ، احساس می کنم خدا خیلی مستقیم داره باهام حرف میزنه ...خیلی مستقیم داره بهم میگه چرا این همه نشانه هایی که جلوی روت می زارم رو نمی بینی ... چرا فکر میکنی من کنارت نیستم ؟ چرا فکر میکنی دیگه نمی بینمت ؟ چرا فکر میکنی به فکرت نیستم ؟ من میتونم توی دیالوگ یه هنرپیشه خودمو بهت نشون بدم ... میتونم از زبون یه دوست حرفهامو بهت بزنم ... می تونم یه جمله ایی باشم که بهت انگیزه زندگی می دم ... فقط من رو ببین !

باورش برام سخته اما همه این چیزها رو از وسط یه فیلم فهمیدم .. فیلمی که تا صحنه آخرش داشتم میخندیم اما دقیقاً تو 5 دقیقه آخر فیلم با یه مونولوگ* بغضم ترکید و احساس کردم مستقیماً این حرفها رو به من میگه ...


*مونولوگ :

وقتی بچه بودیم من و دیو کلی نقشه تو سرمون داشتیم . دیو میخواست یه فضانورد بشه و منم میخواستم تو بازار سیاه دلفین بفروشم ! ولی فکر میکنم همه می دونیم که زندگی دقیقاً اونجوری که نقشه اش رو داشتین پیش نمیره ! بعضی وقتها ... فقط بعضی وقتها بهتر میشه ... دیو من فکر می کنم دلیلی وجود داره که الان روی ماه قدم نمی زنی ... به خاطره اینه که به اینجا تعلق داری ... به زندگی ات ...

( the change-up )

مهاجرت

مدتیه که بدجوری فکرم درگیر آینده ام شده !

قبلاً هم یه بار این موضوع رو مطرح کرده بودم که میترسم که چند سال دیگه یه دفعه به خودم بیام بگم : این من ، منی نبود که آرزوشو داشتم !

تصمیم گرفتم که آرزوهامو دنبال کنم ... حالا هرچقدر هم برای دیگران مسخره و بی فایده باشه ... حتی اگه فکر کنن که دارم وقتمو تلف میکنم ....

اما دوست ندارم که آرزوهام بمیرن !

از اونجایی که اینجا به هر دری زدم به روم بسته شد ، تصمیم گرفتم که از ایران برم !

البته به قول بابام من از این تصمیم ها زیاد میگیرم اما عملی اش نمی کنم !

دلیل اینکه همیشه  جا زدم این بوده که می ترسیدم ... از این میترسیدم که توی یه کشور دیگه تنهایی قراره چه بلایی سرم بیاد ... اگه شرایط طوری بود که یه همراه داشتم خیلی عالی میشد ...

در حال حاضر به شدت در حال تحقیق در مورد دانشگاهها و کشور های مختلفم ... 

تمام قصدم از اینکه این پست رو گذاشتم این بود که حداقل توی رودربایستی باخودم ، خودمو مجبور به رفتن کنم .... شاید آرزوهام نفسی بکشن ...


حس نوشت : 

فهمیده‌ام یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا این است که برای دیگری توضیح بدهی دقیقاً چه مرگت است !!!!!!