هر چقدر که بخواهی

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست .

هر چقدر که بخواهی

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست .

زنگ پرورشی

معلممون تصمیم گرفت چند تا از بچه ها رو بیاره و ازشون در باره ی یه موضوع بپرسه.اولین نفر خانم (گ)این فرد تو رو کم نمیاره.معلم ما هم که مخش یه خورده مشکل داره گفت در باره ی مد بگو حالا میریم ببینیم چی میگه:

اگه خط چشم می خواین باید خلیجی بکنین که تا ابروبیاد.رژ گونشم بای چند رنگ باشه.رژ لبش هم باید زیاد بزنه لبش هم چین بززززززززززززززززززززززززززرگ بشه.مو هاشم شینیون شلخته بزنه (من تو دلم گفتم:تا مثل گنبد کی کاووس زیر شال بزرگ بشه)مانتو هم تنگ بپوشید.شلوار لوله ایی تنگ بپوشید.چادر هاتونم دنباله دار باشه دیگه زیر چادر هر چی عشقتون کشید بپوشید.

حالا مال خانم (ع)که در مورد انحراف بودو ایشون اومدن توضیح بدن که چجوری منحرف نشیم:

ببینید دختر(توی سن من)که نباید ابرو بر داره اصلا چه معنی داره ابرو هاتونو بر دارین .بذارین همونجوری بمونه ابرو خ ا م ن ه ا ی هم شدشد عیبی نداره(حالا فرض کن معلم ما مذهبی)بچه ها زدن زیر خنده.بعدش قاطی کرد و یه سری چرتو پرتی گفت که نه خودش فهمید نه ما

بعد نوبت خانم (ز) شدکه شر ترین و جلف ترین بچه کلاسه و ابرو هر چی دختره برده(اخه ما بچه شر داریم که من خیلی دوسشون دارم ولی این یکی کلا ذاتشم خوب نیست البته مغزشم یا خوب نیست یا اکبند گذاشته بمونه)به هر حال مو ضوع ایشون دختر و پسرای امروزی بود:

اصولا پسرای ۱۹ سال به پایین موخشون کار نمیکنه و بی عقلن(بی ادب از خودت مایه بذار داداش من خیلی هم با عقله)بعد میگه دخترا خودشونو ارایش میکنن تا م خ بزنن(عین خودت ننر)و انقدر وراجی کرد که ارزش شنیدن نداره

این ها بعضی هاشون بودن که اگه می خواستم همه رو بذارم خیلی زیاد میشد حالا بعدا براتون بقیشو می نویسم فعلا خدا حافظ

بازگشت

دوستان برگشتم خییییییییییییییلی خوش گذشت به قول شبنم شاید از کنار خیلیاتون رد شده باشم اما نشناسمتون.ممنون از نظر هاتون بوس خدا حافظ برم شام بخورم

نمایشگاه کتاب

دوستان اقوام اشنایان منم امروز میرم نمایشگاه کتاب و جواب نظراتتونو وقتی برگشتم میدم دارم از ذوق می ترکم

احسان کیف کردی چجوری راضیش کردم

چه نمایشگاه کتابی

حالا که بحث نمایشگاه کتابه گفتم یه خاطره از پارسال تعریف کنم.

پارسال که نمایشگاه کتاب شروع شد من از روز اول گفتم می خوام برم اما پدر محترم که سر کار میرفت و بعد خسته بود بردار محترم هم که براشون افت داشت با من بیان .مادر هم که حوصلشو نداشت.روز اخر که شد من به مامان محترم گفتم:((اینکه من انقدر دوست دارم برم به خاطر خودتونه که از بچگی برام کتاب خردین و من کتاب دوست دارم و...))اخرش انقدر گفتم که روز اخر که از بد شانسی گرم ترین روز بود من با مامانم وبا دوستم روانه نمایشگاه کتاب شدیموبعد از کلی خرید و غذا خوردن رفتیم به مترو که برگردیم خونه اما این دوست ما که عادت به شلوغی  وهوای الوده و اینجور چیزا نداشت  تومترو حالش به هم خود و گلاب به روتون...بقیشو خودتون می دونیدو در این هنگام مسئول نظافت مترو اومد و کم مونده بود که کتکمون هم بزنه ما سوار مترو شدیم . البته تنها خانواده ای که دچار مشکل شده بود  ما نبودیم بلکه همه این جور خسارت ها رو دیده بودن  یکی پادرد داشت یکی مثل دوست من بود ویکی خواب.اخرش ارتش شکست خورده ی ما به خانه رسید و شام خوردیم بعد دوستم رفت خونشون.

حالا هم من می خوام دوباره مثل پارسال برم نمایشگاه البته امسال فکر نکنم مامان محترن دوباره راضی بشه

اینده

یه بار با مامانم بیرون رفتم مادرم رفت توی بانک منم همینجوری داشتم اینور و اونرو نگاه میکردم که دیدم یه زنی داره نگام میکنه بعد که کار بانکی مامانم تموم شد اومد جلو به مامانم گفت که غیب گو این هاست وبدون این که پول بخواد گفت من تو چشم دخترت نگاه کردم دیدم داره یه چیزایی رو مخلوط میکنه فکر کنم تو اینده یا مهندس ساختمان بشه یا دارو ساز اتفاقا شغل مورد علاقه من هم دارو سازیه.همینجوری خشکم زد.

البته مثل اینکه حس ششم داشته و از این کلاهبردار ها نبوده همون موقع هم یه دویست شش اومد جلوش و با خواهش و تمنا سوار ماشینش کرد که اینده اون هم ببینه.

هر کی به من میرسه یا میگه خبر نگار میشی یا میگه دارو ساز اتاقا این دو تا شغل هایین که من بینشون موندم

راستی من چقدر طرفدار دارم زنه ماله منو مجانی کرد بدون این که ازش بخوام یکی دیگه کلی خواهش و تمنا کرد تا ایندشو ببینه البته گفت که همیشه نمیتونه ببینه