هر چقدر که بخواهی

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست .

هر چقدر که بخواهی

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست .

مدرسه

روز اول مدرسه ذوق و شوق نداشتم ولی باز با دیدن دوستام خوش حال شدم.و قتی هم که زنگو زدن تا بگن کی تو چه کلا سی هست تا ساعت ۹:۳۰ صبح توی حیاط مدرسه نگهمون داشتن .(پاهام مثل چوب خشک شده بود و چشمام هم از شدت نور داشت کور میشد)بالا خره که رفتم سر کلاس دیدم خیلی تعداد بچه های پارسال  توی این کلاس کمه و یکیشونو که باهاش نسباتا دوست بودمو پیدا کردم و کنارش نشستم و بعد چند دقیقه بود که منو اون فهمیدیم که چه جای وحشتناکی افتادیم .دانش اموزا عین ماست و مثل مجسمه نشسته بودن  و هیچ کس حتی راجب درس هم یه سوال نمی کرد.(انقدر ساکت بود که اگه یه پشه میومد تو کلاس همه صداشو میشنیدن)

معلممونم حتی حوصلش سر رفته بود و گفت درس تموم شد هر کاری می خواین بکنین بازم هیچ کس هیچ کاری نکرد معلممون کم کم داشت خوابش میبرد من و دوستم هم داشتیم به هم میگفتیم کاش می تونستیم توی کلاس سه چهار باشیم و کم مونده بود که از عصبانیت سکته کنیم که معاونمون اومد و گفت دو نفر معدل بالا باید  برن کلاس سه چهار و اسم منو صدا زد و منم از خدا خواسته گفتم باشه و دوستم هم با کلی خواهش و تمنا و گفتن معدلش که نسباتا خوب بود با من اومد و الان تو کلاسی هستیم که بیشتر دوست های صمیمیم و البته کسایی که همیشه از معلما سوتی میگیرن و کاری میکنن کل کلاس بخندن هستم

اگه ایرادی توی تایپ دیدین تخصیر من نیست کیبورد خرابه

تفاوت زن ها و مرد ها

حرفهای زن و مردها در سالگرد ازدواج ، روز زن ، روز مرد ، 40 روز بعد از تولد بچه ، 40 سال بعد از زندگی مشترک ، 2 ثانیه قبل از مرگ ، وصیت نامه ، اون دنیا ...



سالگرد ازدواج

زن :عزیزم امیدوارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.
مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟

روز زن

زن : عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک بوس کافیه
مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم اشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟)

روز مرد

زن :وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.
مرد:حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی می یاد)

40 روز بعد از تولد بچه

زن:وای مامانی بازم گرسنه هستی , (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی)
مرد: با دهان پر(نه عزیزم ندیدم , راستی عزیزم شیر خشک چرا اینقدر خوشمزه است)

40 سال بعد از زندگی مشترک

زن :عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم
مرد :یعنی دیگه کیک نخوریم

2 ثانیه قبل از مرگ

زن :عزیزم همیشه دوستت داشتم
مرد: گشنمه

وصیت نامه

زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم ونثارشان می کردم تمام زندگی ام را!!
مرد:شب هفتم قرمه سبزی بدید

اون دنیا

زن : خطاب به فرشته ی مسول :خواهش می کنم ما را از هم جدا نکنید , نه نه عزیزم , خدایا به خاطر من(((وسر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت )))
مرد :خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن

اپلود نوشت:

لطفا یه سایت برای اپلود عکس و اینجور چیزا بهم معرفی کنین.

بیکاری

امروز از بیکاری همش تو اینترنت بودم .

کد ساعت و تقویم و عکس تصادفی رو هم تو وبلاگم گذاشتم.

بعد هم که رفتم توی یکی از وبلاگا دیدم یه وبلاگ نویسی دنبال قالب نارنجی می گرده منم که از خدا خواسته یه ساعت هر چی قالب نارنجی گیر اوردم ادرسشو براش گذاشتم.(چه ادم علافیما)

کم کم بیکاری داره خطر ناک میشه باید هر جور شده سر خودمو گرم کنم.

راه های جدید خودکشی

khodkoshi (1)khodkoshi (2)khodkoshi (3)khodkoshi (4)khodkoshi (5)khodkoshi (6)




اگر این راه ها جواب نداد

 .

.

.

.

.

ازدواج کنید.

این نیز بگذرد

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می.گوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می.آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم.ها را از مسافت دوری می.آوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری.ها پول می.گیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت.تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!

دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه.ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می.بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه.ای شده.ای، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می.خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می.دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می.بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد...!
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می.خواهی که باید بگذرد؟!!
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد